از گلنار تا گربه آوازه خوان؛ به یاد کامبوزیا پرتوی
به گزارش وبلاگ همسفر، چه فرق می نماید کدام جنگل بود که گلنار با آن دامن رنگ به رنگ خودش را به چشمه رساند، مهم آن بود که کامبوزیا پرتوی برای ما از امید و طبیعت و رنگ گفت، کلمات و عبارات و فضایی که نه در ترکه های مدرسه یافت می شد و نه صف های دور و دراز نفت و نه در فضای خانه ای که ساکنانش زیر فشار خمیده بودند.
تینا جلالی| چه پاییز غم انگیزی، چه درد های جانکاهی که از پی هم می آیند و فرصتی برای نفس کشیدن باقی نمی گذارند و گویی پایانی هم بر آن نمی توان متصور شد. بر تل غصه های این روز های ما خبر درگذشت کامبوزیا پرتوی هم اضافه شد؛ مردی که اصل جنس سینما بود و مایه فخر هنر این سرزمین. کارنامه کاری او اگرچه عریض و طویل نبود، اما همان اندک ساخته ها و نوشته های او همه درخور توجه بودند و لایق ستایش.
از گلنار و گربه آوازه خوان که خاطره جمعی بچه ها دهه شصت بود تا کافه ترانزیت و من ترانه پانزده سال دارم که مخاطب عام و خاص را با خود همراه نموده بود. حتی فیلم های آخر او (کامیون و فراری) توجه و تحسین منتقدان را بر می انگیخت.
او که طی فعالیتش در سینما 4 بار پیروز به دریافت سیمرغ بلورین از جشنواره فیلم فجر شد، جوایز بهترین فیلمنامه برای من ترانه 15 سال دارم، کافه ترانزیت، فراری و کامیون بیش از هر چیز نشان از ذهن توانا و خلاق این نویسنده دارد.
در صفحه پیش رو به جای مرثیه سرایی برای این سینماگر، نگاهی به یکی از خاطره سازترین آثار او گلنار داشتیم و از هر کسی که با این فیلم یاد شیرینی در ذهن داشت، خواستیم حس آن دوران خود را هر چند کوتاه بنویسد.
دانش اقباشاوی/ عاشقانه های من و گلنار
گلنار در یازده سالگی من بیشتر یک فیلم عاشقانه بود تا موزیکال بچه هاه، این را به عنوان یک واقعیت و خاطره می گویم نه توصیف. سال 1369 کلاس اول هدایت بودم بار ها و بار ها هم فیلم گلنار را می دیدم و هم ترانه و نغمه هایش را زمزمه می کردم گویی جوان بیست ساله عاشقی که نغمه های پرسوز و گداز دلکش را زمزمه می نماید...
دست تقدیر و بخت کمک من بود که به وسیله همکاری های مستمر با رسول صدرعاملی شانس همکاری نزدیک و طولانی را با خالق عاشقانه های بچه ها در بیست و پنج سالگی به دست آوردم، در خلال این همکاری ها و سفر ها بود که از نزدیک لمس کردم که کامبوزیا پرتوی در خلق آثار نمایشی ژانر های گوناگون خبره است ولی با بقیه فرق کوچکی دارد و آن این است که پرتوی هر فیلمی یا هر فیلمنامه ای را در هر ژانری می نوشت ناخودآگاه رگه های عاشقانه ای در آن کار یافت می شد، چراکه خودش پرنشاط و با قریحه شیدا و در یک کلام عاشق بود.
پرتوی نابغه ای خوش روحیه بود که می توانست از یک زوج خرس و یک دختربچه روستایی حماسه ای موزیکال خلق کند که برای بچه ها و نوجوانانی همچون من قصیده ای عاشقانه باشد.
فاطمه باباخانی/ گلنار و جنگل ابر
برای ما متولدان سال های پایانی دهه 50 و ابتدای دهه 60 هر چیزی را انگار در دیگی از رنگ تیره گردانده بودند. مدرسه که می رفتیم مانتوی تیره به همراه مقنعه تیره و معلمی که او هم لباس تیره داشت و مقنعه چانه داری که بخشی از صورتش را هم می گرفت.
چنان ترشرو بود که کوچک ترین درخواستی از سوی شاگردان تنها چینی بر پیشانی اش می اضافه نمود و گاه کلامی درشت که در ذهن بچه ها نشسته بر پشت میز های آن نسل خانه می کرد و بیرون نمی شد.
در خانه هم چیز روشنی دیده نمی شد، مصائب زندگی در حاشیه یک شهرستان با انواع و اقسام کوپن هایی که دسته می کردیم و می دانستیم هر کدام مرتبط با کدام قلم کالای اساسی است. شستن لباس در جوی پشت خانه و دست ها در حیاطی که در زمستان به لطف انواع کیسه ها آب از آن می چکید.
گاه سرما و سوز که به نهایت می رسید آن را باز می گذاشتیم مبادا کیسه ها کفاف نکند و یخ بزند هر چند که اغلب صبحگاهان آب یخ زده را می دیدیم که از شیر تا زمین رسیده بود. دست ها را مقابل صورت می گرفتیم و ها که می کردیم ردی از ابر تمام صورت مان را می گرفت.
برای ما که این روز ها کوشش می کنیم از پاک کن هایی که هیچ چیز را پاک نمی کرد جز نشاندن ردی سیاه بر دفتر و شنیدن غرولندی دیگر از معلم و گاه پاره کردن برگه دفتر های کاهی و البته هزار چیز بی ربط دیگر نوستالژی بسازیم، دیدن فیلم گلنار مثل یک معجزه بود.
همراه شدن با دختربچه ای با لباس های رنگی تا رسیدن به چشمه، هراس او از گم شدن دستمال، جست وجو در جنگل و گم شدن، راه یافتن به لانه خرس ها و در نهایت چگونگی فریفتن آن ها برای بازگشتن به خانه! در شهر ما شاهرود پر شده بود که گلنار را در جنگل ابر فیلمبرداری کرد ه اند.
ما در ذهن مان تصویری از جنگل ابر و مه ای که در آن گلنار گم شده بود، می ساختیم و خوابش را می دیدیم. بعدتر که به مدد توسعه وسایل نقلیه شخصی توانستیم خودمان را به این جنگل برسانیم، همچنان در این خیال بودیم که در میان این مه و سرما گلنار فیلمبرداری شده غافل از اینکه در واقع گویا فیلم در جنگل های ساحل جوکندان شهرستان تالش فیلمبرداری شده بود.
چه فرق می نماید کدام جنگل بود که گلنار با آن دامن رنگ به رنگ خودش را به چشمه رساند، مهم آن بود که کامبوزیا پرتوی برای ما از امید و طبیعت و رنگ گفت، کلمات و عبارات و فضایی که نه در ترکه های مدرسه یافت می شد و نه صف های دور و دراز نفت و نه در فضای خانه ای که ساکنانش زیر فشار خمیده بودند.
مونا انوری زاده/ تا گلنار هست کامبوزیا پرتوی هم زنده است
خبر زده اند که پیکر کامبوزیا پرتوی در قطعه هنرمندان دفن می گردد و من خیره مانده ام به متن... کامبوزیا پرتوی... پیکر!... دفن! چه شوخی بی مزه ای... بغض گلویم را می گیرد و من پرتاب می شوم به سال های 83-82 که دانشجوی گرایش فیلمنامه نویسی بودم در دانشکده سینما تئاتر... وقتی قرار شد 4 واحد فیلمنامه نویسی پیشرفته را با کامبوزیا پرتوی بگذرانیم به معنای واقعی کلمه از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم.
برای منِ عاشق فیلمنامه نویسی حتی نفس کشیدن کنار او غنیمت بود. چه برسد به آموختن از او... خواسته بود کلاس به شکل کارگاه باشد. خودش را استاد متعارفی نمی دانست که بخواهد پای تخته بایستد و ما روبه رویش نشسته باشیم... کلاسی را دراختیارمان گذاشتند که دور هم سر یک میز بنشینیم.
او آمد؛ بی تکلف و انگار نه انگار که او کامبوزیا پرتوی است و ما یک مشت جوان جویای نام تازه از راه رسیده... طرح اولیه فیلمنامه کامیون را همان سال ها نوشته بود و سر کلاس خواند تا ما هم درباره اش نظر بدهیم. با کلمات روی کاغذ جادو نموده بود.
مادامی که او می خواند تصاویر پیش چشم ما رژه می رفت. پشت کامیون خانه عشقی برای زن افغانستانی و راننده ساخته و پرداخته بود که دل مان را می لرزاند. گاهی بغض می کردیم و گاهی آه می کشیدیم. چنان نوشته بود که گرمای استکان چای که زن به دست راننده می داد وجود ما را هم گرم می کرد (در نسخه ساخته شده فیلم، زن افغان به زن کرد تغییر یافته).
وقتی که خواندن طرح تمام شد در کلاس سکوت مطلق بود. همه تحت تاثیر حس و حال متن بودیم و او متعجب که چرا حرف نمی زنیم و نظر نمی دهیم! و من همان روز نوشتن یک طرح برای فیلمنامه را از او آموخته بودم...
همین قدر ساده و همین قدر بی ادعا و بی تکلف... خبر داده اند پیکر کامبوزیا پرتوی را در قطعه هنرمندان دفن می نمایند. پیکرش را شاید، اما کامبوزیا پرتوی را نمی گردد دفن کرد. تا کودکی در این سرزمین زاده می گردد که گلنار تماشا کند کامبوزیا پرتوی هم هست.
شیما غفاری/ چرا خرس ها حرف می زنند؟
دوران کودکی پنج یا شش بار فیلم گلنار را در سینما دیدم، همان زمان که برای مدرسه ها اهمیت داشت بچه ها فیلم کودک ببینند؛ جدای از آن چند بار هم با خانواده ام به تماشای این فیلم نشستیم، یادم می آید هر بار که با صحنه بازی خرس ها در فیلم روبرو می شدم هم می ترسیدم و هم فکر می کردم خرس ها واقعی هستند.
جالب است اصلا به ذهنم نمی رسید که چرا این خرس ها حرف می زنند؟ یادم می آید ترانه های گلنار را خیلی دوست داشتم و همواره با خودم زمزمه می کردم. چند وقت پیش جشنواره فیلم کودک هم فرصتی شد تا دوباره این فیلم را ببینم و خاطرات دوران کودکی برایم زنده گردد.
به نظرم گلنار فیلم خوب و تاثیرگذاری برای بچه های دهه شصت بود که انگار متعلق به همان زمان بود حتی نسخه با کیفیتی از این فیلم دیگر در دسترس نیست و در اینترنت هم پیدا نمی گردد. این را هم در نظر بگیریم که کارنامه کامبوزیا پرتوی فقط به گلنار خلاصه نمی گردد، او در سال های بعد کافه ترانزیت را ساخت که خیلی آن فیلم را دوست دارم یا دایره (نویسنده) و بازی بزرگان از نظر من فیلم های ارزشمندی بودند.
آن چیزی که امروز اهمیت دارد اینکه او هم مثل بسکمک از سینماگران دیگر در آخرین سال های عمرش قدر ندید مدت ها بعد از ساخت کافه ترانزیت فیلم نساخته بود تا کامیون را کارگردانی کرد و در این مدت برای گذران زندگی بیشتر فیلمنامه می نوشت. کاش برای درگذشتش افسوس نمی خوردیم.
ساره بهروزی/ پازل کودکی
در این چند ماه، از پازل کودکیم افرادی کم شدند که بسیار خاطره ساز بودند. صفحه پازل بچگیم شکسته و هر روز یک تکه اش محو می گردد. هنوز جوهر متن عشق می ماند در سوگ شجریان خشک نشده بود که اکبر عالمی پر کشید. چند روزی در خاطره های سینما ماورا و تحلیل های استادی بودم که آن موقع برایم غیرقابل هضم بود، اما مرا به سینما سوق می داد.
اما گویا تمامی ندارد و امروزم که خبر از دست دادن خالق گلنار اندوهی دو صد چندان بر قلبم نشاند. سال های اول دبستان بودم که با جمعی از بچه های همسن خودم همراه خانواده هامون برای دیدن فیلم گلنار به سینما رفتیم. لحظه ای که گلنار از کوچه باریک دوان دوان آمد و بچه ها دورش حلقه زدند، همگی ما شادی کنان دست می زدیم و می خندیدیم.
یکی از صحنه های ماندگار برای جمع ما همان سکانس آواز گلنار و حرکات و پایکوبی های دختران با پارچه های رنگی بود که بار ها و بار ها بعد از تماشای فیلم در خانه مادربزرگم آن را بازی می کردیم و همه با هم می خواندیم گلنار مثل گلی بود که گفتن پرپر گشته این حال و هوای زیبا و دوست داشتنی همراه ما بزرگ شد، گاهی برای گرامیداشت روز آدینه ای که فیلم گلنار را تماشا نموده بودیم بچه می شدیم به همین سادگی و همان جمع دخترخاله و دخترعمه آوازخوان همدیگر را در آغوش می کشیدیم، آخرین بار سال پیش بود قبل از اینکه ویروس کرونا همه محاسبات مان را بر هم بزند و هر روز قلب مان را بشکند.
افسوس و دریغ که خالق زیبایی های کودکی ها مان یکی یکی از ما دور می شوند و خاطره های مان در غبار اشک ها مه آلود شده و ما بیشتر تنها می شویم و احساس غریبگی می کنیم.
شادی حاجی مشهدی/ دردِ دلتنگی ها
این روز ها دیگر حتی از روشن کردن تلفنم هم می ترسم، هر صبح به امید اینکه یک امروز، دیگر خبر بدی در کار نباشد و بلا و بیماری، جغرافیای توفان زده ما را مدتی رها کند، چشم ها را باز می کنم.
با تردید در حالی که لبانم را گزیده ام و پلک هایم هنوز از رویا، تر است، گوشی را روشن می کنم، اما دیری نمی پاید که تلخی قهوه ای که قرار بود جرعه جرعه حالم را جا بیاورد با تلخی خبر های تک خطی که به سرعت و مسلسل وار روی صفحه گوشی نقش بسته، یکی می گردد.
چندین بار به نقل های مختلف، جمله ای از جلوی چشمانم می گذرد و من مصرانه و آگاهانه نمی خواهم آن را بخوانم: کامبوزیا پرتوی کارگردان و فیلمنامه نویس سینما درگذشت. نمی خوانمش، اما اسم کامبوزیا پرتوی پرتابم می نماید به یازده سالگی، به سالی که گفتند جنگ تمام شده، به زمانی که غیر از برنامه کودک ساعت 5 عصر و زنگ های کوتاه تفریح در مدرسه، اوقات گل و بلبلی در کار نبود.
آن سال ها، برای دختر بچه ای که عاشق رویابافی بود، تنها مجال خیال پردازی و کیفوری، روز های خوش سینماگردی با پدر بود. آنجا، در آن سالن تاریک و پر از جایگاه های چرمی قرمز، برای آلیس یازده ساله، دنیای شگفت انگیز دیگری وجود داشت.
در حقیقت، شادی های بکر و واقعی تری وجود داشت که بچه ها امروزی در این دنیا پرصفر و یک مجازی، هرگز تجربه نخواهند کرد.
پرتاب شده ام وسط یک فیلم و حالا، من گلنارم! در میان چمنزار ها با دامن چین چین نارنجی و قدم های کوچکم، به دنبال یک روسری آبی که یادگار مادر است، می دوم. فریفته تصاویری که بر پرده بزرگ و نقره ای جلوی رویم نقش بسته شده ام. آن شب خواب خرس ها را می بینم، خواب کلوچه های خوشمزه و خاله قورباغه را.
هنوز هم بعد از سی سال و اندی وقتی می پرسند چند تایی از فیلم های جذاب و دوست داشتنی سینمای کودک ایران را نام ببر، به یاد آن خاطرات زیبا و نوستالژیک گذشته، اسم فیلم گلنار را حتما در این لیست می آورم. کامبوزیا پرتوی را که به تلخی فروغ پرتویش رو به خاموشی گذاشت، جزو کارگردانان هوشمند و خوش قلمی می دانم که دغدغه نسل جوان این سرزمین را داشت و این نکته سنجی و توجه را در فیلم هایی که نوشته یا ساخته بود، انعکاس می داد.
دلم برای روز های گلنار و سرزمین خرس ها و پند های عبرت آمیز خاله قورباغه تنگ شده، دلم برای قهقهه های بی آلایش و ناگهانی بچه ها در سالن های سینما تنگ شده، دلم تنگ است برای همه چیز هایی که زود رفتند و رسوب جاودانه شان در ما باقی است...
قصیده گلمکانی/ قورباغه های کاغذی
زمانی فیلم های جشنواره فجر را در سینما آزادی قدیم و شهپایکوبیه می دیدیم. در خردسالی ام. در همان جا بود که کامبوزیا پرتوی را برای اولین بار دیدم و مادرم او را به عنوان کارگردان گلنار به من معرفی کرد.
شاید اولین بارم نبود که او را می دیدم ولی این بار نامش با فیلم گلنار همراه بود که تاثیر دیگری رویم داشت. در همان سینما شهپایکوبیه، اولین بار لبخند مخصوص او در ذهنم حک شد و شنیدن نام فیلم گلنار و خیال خاله قورباغه و خرس و کلوچه و دستمال آبی بر لب من هم لبخند آورد.
از آن اولین بار، سال ها گذشته بود. دیگر خردسال نبودم. حالا دانشجو بودم در غربت و دور از سینما شهر قصه که حال سوخته بود. سال های اول دانشجویی ام بود و هر آشنایی که از ایران به پاریس می آمد یکی دو کتاب برایم هدیه می آورد. دهه هشتاد بود.
کامبوزیا پرتوی هم آورد. در حال نوشتن فیلمنامه ای با عتیق رحیمی بود و در پاریس همدیگر را می دیدند و می نوشتند. قرارمان در قهوه خانه مورد علاقه اش در میدان باستیل بود. وقتی رسیدم، رو به پنجره نشسته بود و سیگار می کشید. باران می بارید.
قهوه ای روی میزش بود و زیرسیگاری که نشان می داد مدتی طولانی است آنجا نشسته. هنوز همان لبخند بر لبش بود ولی نمی دانم به کجا خیره شده بود. شاید به قطره های باران. کتاب هایم را داد. قهوه ای برایم سفارش داد. نشستم و قاعدتا از گلنار گفتم و از او به خاطر خاطرات خوبی که برای نسل من در آن دوران سخت با آن فیلم درست نموده بود تشکر کردم.
لبخندش تغییر شکل داد و دوباره به باران پاییزی خیره شد. انگار آن روز ها و خیال های خوش دیگر رنگ و حال زمان خود را نداشت. انگار در همان سینمای شهر قصه سوخته بود. به باران نگاه می کرد.
برای تغییر حال و هوا، با دستمال کاغذی روی میز، به یاد خاله قورباغه، قورباغه ای درست کردم. خندیدیم. در آن موقع درست کردن اوریگامی کاغذی در فرانسه در میان جوانان مد بود و من هم سعی داشتم در این بازی سهیم باشم. موقع خداحافظی، هنوز نشسته بود و سیگار می کشید.
از بیرون کافه به او نگاه کردم و آن قورباغه کاغذی روی میز و به یاد تمام کلوچه های نخورده در دوران کودکی مان در دهه شصت افتادم. تمام شادی های از دست رفته. تمام خوشی های عجیب، تمام عروسک های خوبی که وارد کشور نمی شدند و شاید تمام سینما های سوخته. به او خیره شده بودم و زیر باران احساس کردم چشمانم نمناک شده. نمی دانم. به خودم آمد و دیدم با لبخند، قورباغه کاغذی را می دنیاد!
قورباغه جهید و از میز به روی زمین افتاد. هر دو خندان و نگاهی مات، با لبخندی مبهم شاید به خاطرات خوش سرنگون شده مان نگاه کردیم؛ و من در بارانی که حالا شدیدتر شده بود، داشتم اشک هایم را می شستم. لبخندمان حالی دیگر گرفته بود…
منبع: فرادید